تابلو آرزوها

متن مرتبط با «مرجان» در سایت تابلو آرزوها نوشته شده است

مرجان

  • پاییز ۱۴۰۲ تنها دختر داییم رو دیدم. خوشگل‌تر و نازتر و شدیدا دوس داشتنی‌تر شده بود. شب تولدش بود و من براش یه شال خاکستری خریده بودم. اصلا انتظارشو نداشت، اشک توو چشاش جمع شد. گفتم: «مرجان مگه من چندتا دختر دایی دارم...» اشک روی گونه‌ش جاری شد. ساعت‌ها گفتیم و خندیدیم. بعدش به هرکس رسیدم گفتم «مرجانو دیدم، چقدر گل و عزیزه این دختر»...چهارشنبه ساعت ۱۰ شب، داییم پیام داد:« میم مرجان فوت شد. فردا تدفینشه»شکستمممممممممممممممممم... بدجور بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها