حالم بده... هر روز که میگذره بیشتر به این موضوع ایمان میارم که ما جفت هم نیستیم. ۶ صبح پا شدم رفتم سرکار، ساعت ۵ عصر، بین کار، با تماسهای رگباری مادر و خالهی زن مواجه شدم. من حوصله پسرخالههای بیآزار و آروم خودمم ندارم، پسرخاله زن دیگه سگ کی باشه بخواد مهمونم بشه. اگه زنم خونه بود باز یه چیزی، من تنها شدم که ریخت شما رو نبینم. خوبه صدبار گفتم زودتر برمیگردم خونهم چون میخوام تنها باشم. من ریدم توو شعور نداشتتون. باز دوبار به روشون خندیدم اینجور پررو شدن. لعنت به همتون. اگه رییس شرکت کارم داشت چی؟ اگه باید تا ده شب شرکت میموندم چی؟ اگه غروب با موکل قرار داشتم خانواده نکبت و نفهمت جای من میموندن؟ هرچی بیشتر میگذره، هرچی بیشتر میشناسمشون، هرچی بیشتر بهشون فکر میکنم میبینم اینا نه، من وصله ناجورم، من آدم بدم، من ادم بیشعور بیدرک و نفهمیام، من... اینا خوبن، یکی از یکی بهتر و باشخصیتتر و فهمیدهتر و باشعورتر و ... باید جدا شم، خستهم کردن این احمقای شکمپرست الکی خوش ... خودش شب زنگ زده میگه «مامانمه دیگه»، حیف که پسرخالهش میشنید... حیف... به تخمم که مامانته دیگه، مامان خودم اینجور باعث افتادن از کار و درس و زندگیم نمیشه، مامان خودم اینقدر بهم استرس وارد نکرده، مامان تو چرا این حق رو به خودش میده که برای من مهمون سرزده بفرسته؟ چه حقی داره که باعث شه توو شرکت عذرخواهی کنم بگم مهمون دارم زود باید برم؟ همینجوریش کم سر کار استرس داشتم، از این به بعد هم باید استرس اینو داشته باشم که نکنه خانواده مزخرف زن بخوان هرلحظه مزاحمم شن. ظهر بهروز زنگ زد گفت: «هنوزم به ازدواج توصیهم میکنی»؟ گفتم: «گه میخورم، من این گه رو خوردم اما تو نکن»... اون موقع هنوز مامان و خاله زنم رگباری زنگ نزد, ...ادامه مطلب