خیلی وقت پیش که همش باهم دعوا میکردیم و ازش خشمگین میشدم فکر میکردم رسیدم آخر خط. ته دنیا. الان باهم خوبیم، زندگیمون آروم و عاشقانهس، هوای همدیگهرو داریم و میمیریم واسه هم اما... همینشم داره آزارم میده، طاقت دوریشو ندارم. چند ساعت که پیش هم نیستیم دلتنگ میشم، خیلی، همین که میبینمش بغلش میگیرم، میبوسمش. شاید تاثیر منویات خانم «ر» باشه، بله، شاید نه، حتما. از عجایب زندگی یکیش همینه که بعضی از موجودات به شدت رو اعصاب گاهی تبدیل به فرشته نجات میشن. مرسی خانم «ر» جان. یه دلیل دیگه هم داره، خانوادهش خیلی وقته که پیداشون نیست و مشاجرهها و بحثهای ما تقریبا به صفر رسیده.
زندگی خوبی نیست، اما زندگیه.
پوچی، بیهودگی، غم، ناامیدی، تاریکی و سیاهی همچنان ادامه داره، روز به روز بیشتر هم میشه، شاید ته دنیا همینه. به درک.
برچسب : نویسنده : mmilad2barea بازدید : 112