مادر...

ساخت وبلاگ

رفتم دفتر وکیل سرپرست میگم کانون گفته از پرونده های شما گزارش بنویسم، بیست کیلو پرونده گذاشت جلوم حتی یکیشون قابل گزارش نویسی نبود. از من شلخته تر هم هست، ولی اونا شلخته پولدارن من شلخته بی پول. تازه فهمیدم این بابا حق داره اصلا بهم پرونده نده، حتی در مورد کاراش مشاوره هم نمیتونم بدم ، چه برسه به طرح دعوا.
دایی بزرگم رو بعد ده سال دیدم، حس خوبی گرفتم. پیر شده بود ولی گفتم جوونی، کاش قد و هیکلم به داییام میرفت نه به بابای خدابیامرزم. کاش ما هم از اونا بودیم که خاله و دایی و عمه عمو نگرانشون میشن، هه، جز مادر کسی نگرانم نیست، حتی همین مثلا همسرم، اما خدارو شکر هرچقدر گند اخلاق و خشنه و جلو این و‌‌اون آبروی آدمو حفظ میکنه. به پدیده ای به نام طلاق عاطفی نزدیک و‌ نزدیکتر میشیم. امروز یکی باهم دیدمون فکر کرد مامانمه، ظاهرا خندیدم ولی واقعا ناراحت شدم، نه بخاطر خودم، بخاطر خودش. حس بدیه.
محسن جان ممنونم ازت بخاطر همه چی، مراقب خودت و قلب بزرگت باش.

تابلو آرزوها...
ما را در سایت تابلو آرزوها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmilad2barea بازدید : 96 تاريخ : پنجشنبه 27 مرداد 1401 ساعت: 14:27