دیگه نمیرم اون شرکت. بیکاری بهتر از کار کردن مجانیه، به هیچکس نگفتم، جز حسن. حیف اون همه کار بی مزد و منت. ظهر از یه دارالترجمه زنگ زدن بهم، خانومه میگفت: «اونقدر که از شما و کارتون تعریف کردن دلم خواست صداتونم بشنوم...» بعدش کلی التماس و خواهش که بیا با ما کار کن، نمیرم. نه که کلاس بذارم، حوصله ندارم، من خودمو جر دادم برای وکالت، نه این کارا. کل روز خواب بودم، کل شب بیدار. روزهای گهیه، روزهای گهتری در راهه...
تابلو آرزوها...برچسب : نویسنده : mmilad2barea بازدید : 51