استاد رفت.

ساخت وبلاگ

عباس معروفی تنها استادی بود که با تمام وجود ازش یاد گرفتم، تنها استادی که به اینکه شاگردشم افتخار میکردم، الان استاد راهنمام مالکیه ولی هیچ حس خاص بودنی ندارم.

با عشق سر جلساتش حاضر میشدم، یه امید خیلی بزرگ بود توو اون روزای خیلی سخت.

دوره مقدماتی داستان نویسی گردون، حدود ده دوازده نفر بودیم، قبلش یکی از آثارمون رو‌ فرستادیم، وقتی ایمیل موفقیت برای حضور در دوره اومد عجیب خوشحال شدم، چه شوق و ذوقی داشتم. با گوتومیتینگ سر جلسه حاضر میشدیم، یه بار گفته بود یه عکس با موضوع امید بندازیم بیاریم جلسه، شب جلسه گفتم استاد من خیلی گشتم، زیبایی هست قشنگی هست اما امید رو ندیدم، به شدت باهام مخالفت کرد، گفت توو بدترین شرایط هم میشه امید رو پیدا کرد.

چند سال قبل از گردون از نرگس خواهش کردم سمفونی مردگان رو‌ بخونه، خوند و اومد ازم پرسید خب بگو ببینم سورملینای تو کیه؟ گفتم خب معلومه تویی... آخ...

ده سال میگذره از اون روزا، استاد امروز رفت، دلم شکست، فقط حسن دونست چقدر داغون میشم، بهم تسلیت گفت. آرزوم بود یه بار ببینمش...

تابلو آرزوها...
ما را در سایت تابلو آرزوها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmilad2barea بازدید : 89 تاريخ : شنبه 12 شهريور 1401 ساعت: 12:21