رفت...
پونصد کیلومتر دورتر. یه مفارقت نیمه اجباری. آرزوی خودش همین شغل بود، هفت سال پیش که دانشجوی دکتری بود ازش پرسیدم: «خانم دکتر شغل مورد علاقتون چیه؟»، گفت : «پژوهشگر» و الان به شغل مورد علاقهش رسید. اینجور بیشتر قدرشو میدونم، همچنین اون قدر من رو.
ده سال از بهترین یا بدترین تصمیم زندگیم گذشت، اگه بهترین تصمیم بود، چرا الان اینجام؟ و اگه بدترین بود، دوباره چرا الان اینجام؟ امشب تنهام، مثل دقیقا ده سال قبل، دقیقا همین شب، بالشو بغل کرده بودم و زار میزدم، بعد از مرگ پدرم اولین بار بود اون شکلی گریه و هقهق میکردم، جدا شده بودیم. قدرشو ندونسته بودم و همه چی تموم شده بود. تا چند سال کارم سیگار بود و گریه، ورد زبونمم «نرگس»... وحشتناک بود, تلخ بود، شاید تلختر از مرگ پدر. امشب هم هرچند آروم و خوبم اما انگار تاریخ تکرار شد البته حالا جدایی موقت و کوتاهه و بخاطر آیندمون. ده سال پیشم بخاطر آیندمون بود... آیندهی خوبی که گویا هیچوقت قرار نیست بیاد. ولی من هنوز امید دارم، هرچند سر سوزن، اما امید دارم.
اینم بگم و برم، با تمام مخالفتها و گلههام، حاضر نیستم وکالت در مورد تعیین سرنوشت حتی یک وجب از ایرانم رو به یک کودک شصت سالهی دیکتاتورزاده بسپرم.
تابلو آرزوها...برچسب : نویسنده : mmilad2barea بازدید : 84