امروز بالاخره کار تایپ این خاله روانیمو تموم کردم، خودش اومد و خوند و نوشتم تموم شد. بهش گفتم کاش منم یه خواهر زاده داشتم میرفتم پیشش میخوندم و اون تایپ کنه که این پایان نامه ی گُه زودتر شرش کنده شه.
آخر شبم دو تا عمه با فاطمه (دختر عمه) اومدن خونمون. امشب دیگه مطمئن شدم اصلا از این دختره خوشم نمیاد.
غروب با زهره و مامان رفتیم یه چرخی زدیم. سرِ خرو کج کردم سمت همدان گفتم هوس کردم شام رو همدان بخورم یک جیغ و دادی راه انداختن که سریع برگشتیم. چقدر بده هیچکدومشون پایه نیستن.
من عاشق کارای یهویی ام، ولی اینا نه.
تابلو آرزوها...
برچسب : نویسنده : mmilad2barea بازدید : 160